جامعه‏ شناسى کربلا

دانلود همه چیز

اراده از آن مرد کور نیرومندی است که بر دوش خود مرد شل بینایی را می برد تا او را رهبری کند.

جامعه‏ شناسى کربلا

 

 
جامعه‏ شناسى کربلا

   شاخه: جامعه شناسی   
 

دستکم شصت خیمه در زمین کربلا و در کنار تپه‏هاى باستانى که آثارى از شهر قدیمى «نینوا» بود، برافراشته[1] و نشان از شصت خانواده داشت که هر کدام در یکى از آن‏ها سکونت داشتند، گر چه برخى از آنها تنها به یک مرد و برخى به دو مرد تعلق داشت.
چند چادرک کوچک نیز براى استحمام و نظافت در کنار آنها قرار داشت، یک خیمه بزرگ که محلى براى اجتماع و مشورت بود، در وسط آنها خود نمائى مى‏کرد.
از یک نگاه مى‏توان خیمه‏گاه کربلا را یک «مجموعه چادرهاى مسافرتى» نامید که مسافران بین راهى آنها را بر پاداشته‏اند و به هر صورت بیش از چند روز در آن جا درنگ نخواهند کرد.
از نگاه دیگر باید گفت: این خیمه‏گاه به هیچ وجه به چادرهاى مسافرتى شباهت نداشت زیرا خصوصیات ماهوى آن داراى عنصرى از «چادر نشینى عرب» - که خیمه او خانه او و مجتمع خیام درست به مثابه روستا، شهرک و گاهى شهر او تلقى مى‏گشت - بود، ویژگى انسانى آن مجتمع، از نظر سنّ افراد، جنسیت‏شان، موقعیت‏هاى مختلف اجتماعى‏شان و جاى‏گاه شخصیتى تک تک‏شان که یک نظام اجتماعى را نشان مى‏داد، آنان را از «نظام صرفا قراردادى موقتِ کاروان سفرى» متمایز مى‏کرد، به ویژه ماهیت مدیریت و سلسه مدیریتى آن، این تمایز را بیشتر فراز مى‏کرد و به یک «مجتمع زیست عشیره‏اى» شبیه‏تر مى‏نمود.
حضور خانواده‏ها با اعضاى اصلى و فرعى - صغیر، جوان، کبیر، همراه با «عضوهاى متعلق»: خادم، خادمه، دایه، مولى و مجاور[2]، ماهیت این جامعه را از یک اردوى صرفا نظامى نیز متمایز مى‏کرد.
اگر پیشنهاد ابن عباس و همگنانش (به هنگام خروج این جامعه از مکه) پذیرفته مى‏شد اینک در دشت کربلا یک «اردوى نظامى محض» با یک روابط خاص نظامى میان فردى و میان جمعی، حضور داشت نه یک جامعه با روابط اجتماعى کامل[3].
کسى که آن روز از کنار آن خیمه‏گاه مى‏گذشت یک مجتمع مسکونى صحرائى عربى را با تمام ابعاد لازمه‏اش، مشاهده مى‏کرد با دو فرق:
الف: حضور لشکر اموى و نیز عدم گله و دام و ابزار و آلات دامدارى در حدى که براى یک مجتمع شصت خیمه‏اى لازم است، نشان مى‏داد که این موضوع یک پدیده دیگر است.
ب: عامل و عنصر جامع جامعه عشیره‏اى - عنصرى که عامل جمع کننده آنان در یک مجتمع چادرى است - نژاد و همتبارى افرادش بود که «وحدت تبار» موجب وحدت در محل سکونت و قرار گرفتن در زیر چتر یک نظام واحد، مى‏گشت. اما در خیمه‏گاه حسین(ع)عامل جمع کننده صد درصد «مدنى» بود در حدّى که بالاتر از آن و مدنى‏تر از آن، در سرتاسر تاریخ یافت نمى‏شود. زیرا گذشته از عدم عامل نژادى عامل اقتصادى نیز در روابط و باصطلاح در بافت این جامعه عاملیت نداشت. براى دریافت روشن این حقیقت و واقعیت یک نگاه به شعر رجزى مرد شماره دوى این جامعه کوچک، کافى است:
و اللّه ان قطعتموا یمینى به خدا سوگند اینک که دست راستم را قطع کردید
انّى احامى‏ابدا عن دینى من تا جان دارم از دین خودم دفاع خواهم کرد
و عن امامٍ صادق الیقین و حمایت خواهم کرد از امام «صادق الیقین».
دفاع از دین نه از برادر، نه از خواهر و نه از عشیره. تنها دفاع از مکتب و ایدئولوژى و امام مکتب[4].
از دیدگاه یک جامعه شناس، کربلا یک پدیده شگفت و استثنائى و منحصر به فرد است. پدیده‏اى که مانند آن هیچ وقت در تاریخ زیست بشرى یافت نمى‏شود.
در سال 61هجرى یعنى در هشتاد و چهارمین سال بعثت که اقدام نظرى پیامبر (ص) در نفى «تعرب» و قبیله‏گرائى و نژادپرستى، و در هفتادویکمین سال اقدام عملى او در حذف عنصر همخونى و تبارگرائى از بافت نظام اجتماعى مى‏گذشت ولى هنوز چهارچوبه‏هاى این گرایش از هم نگسسته بود[5]. محله‏هاى شهر بزرگ کوفه براساس عنصر نژاد شکل گرفته بود محله‏اى ویژه بنى فلان و محله دیگر مخصوص بنى فلان دیگر بود گوئى چندین عشیره نژادگرا با هویت تام عشیره‏اى از صحرا برداشته و در جائى که کوفه (کوپه: فارسى[6]) نامیده مى‏شد. کنار هم و بدون اختلاط، گذاشته‏اند که هر از گاهى درگیرى میان قبیله‏اى نیز رخ مى‏دهد.
ورود فردى از یک قبیله به منطقه دیگر دقیقا زیر نظر گرفته مى‏شد که براى چه کارى آمده است این زیر نظر گرفتن در حدى بود که تحصیل گذرنامه و ویزاى امروزى به مراتب گواراتر و دلچسب‏تر از آن است.
در جنگ و لشکرگاه‏ها نیز جاى‏گاه هر قبیله با فرماندهى درون قبیله‏اى خود، مجزا و کاملا مشخص بود اگر چه همه فرماندهى‏ها به یک شخص معین منجر مى‏شد. امّا سازمان فرماندهى آن سال‏ها را نه مى‏توان «استوانه‏اى» نامید و نه «هرمى». در غزوه‏ها و سریّه‏هاى پیامبر(ص) یک سازمان کاملا هرمى‏حاکم بود. در زمان ابوبکر و عمر این سازمان به تدریج به سیستم استوانه‏اى مى‏گرائید.
در جنگ جمل (به دلیل ماهیت ویژه آن که اشاره خواهد شد) از نوبه سیستم هرمى‏تمام عیار گرائید و همین طور در جنگ نهروان. اما در جنگ صفین و دوره‏هاى پس از آن (باستثناى نهروان[7]) سازمان استوانه‏اى کامل،حکم فرما گشت. گوئى جمل و نهروان دو حادثه استثنائى در جریان استوانه‏اى گرائى که از عصر ابوبکر شروع شده بود و به تکامل مى‏رفت، بوده‏اند و هیچ تأثیرى در این «جریان روبه توسعه» نداشته‏اند.
در کوفه آن روز على رغم قبیله گرائى چیزى به نام «دادگاه» وجود داشت که بنا بود براساس مدنیت و بى اعتنا به نژاد، داورى کند و کسى در این «بنا» تردید نداشت عنوان نژاد از سازمان حقوقى اجتماعى حذف شده بود و تمسک به آن اصلى از حقوق محسوب نمى‏گشت، مسئله در قضاوت یا تخلف در اجرا، چیز دیگر بود.
کوفه را مثال زدم زیرا مدنى‏ترین شهر مسلمانان بود تا چه رسد به شهرهاى دیگر. کوفه شهرى نو پدید و فاقد ساکنان بومى بود و لذا بیش از هر شهرى مى‏توانست و - بر اساس جبرهاى اجتماعى - مى‏بایست بیش از هر شهرى داراى عناصر مدنى در ساختار اجتماعى‏اش باشد. گرچه بصره نیز این ویژگى را داشت لیکن حضور مردمان ایران نژاد «ابلّه» در کنار بصره نو پدید براساس اصل «تضاد» و «تعارض منافع»، عرب را عربى‏تر مى‏کرد. و نیز بصره از نظر توسعه در حد کوفه نبود و بالاخره بصریان متعصب‏تر از کوفیان و در مقایسه با آنان «درون گرا» و «شخصیت پرست» بودند.
جامعه کوفه در مقایسه با بصره از «سستى بافت اجتماعى» برخوردار بود. شاید از نظر قومیت گرائى هر دو به یک مثابه بوده‏اند لیکن در اصطلاح امروزى باید بصریان را ناسیونالیست‏تر نامید که بیشتر در اندیشه منافع خود در سرزمین خود بودند تا پرداختن به امور امپراطورى بزرگ اسلامى.
در یکى از نوشته‏هایم علل انتخاب کربلا براى شهادت و خروج از مدینه و صرف نظر کردن از آن همه حامیان، فامیل و قبیله و کشانیدن جهاد به سرزمین مجهول - به طورى که یاران امام و نیز افراد اردوى حرّ به سختى نام آن دشت را به یاد آوردند ظاهرا تنها یکى، دو نفر در آن میان بودند که نام آن جا را مى‏دانستند - را توضیح داده‏ام و گفته‏ام امام(ع) پس از ملاقات با نیروى نظامى حرّ از جاده اصلى خارج و مسیرى را در پیش گرفت که نه به مدینه مى‏رفت و نه به کوفه جهت حرکت به سمت شمال بود و کسى نمى‏دانست هدف کجاست.
در این جا دو اصل را اضافه مى‏کنم: دورى گزینى از وطن، ایل و قبیله، جامعه کوچک کربلا را به یک مدنیت ناب، رسانید و انتخاب سرزمین بى نام و نشان، ماهیت این جامعه مدنى را ناب‏تر کرد که یک نمونه و نماد «آرمان مدنى» اسلام را به نمایش بگذارد.
اهل و اهالى مجتمع خیمه‏گاه کربلا از نژادهاى مختلف بودند: عرب سامى، فارس آریائى، ترک منچورى، افریقائى حامی، یعنى از کل نژاد بشر. و نیز در میان قبایل عدنانى و قحطانى: خندقى، قریش، ثقفى، اسدى، ازدى، جملى، بجلى، سعدى، شنامى شامى و ... بودند.

در این جامعه کوچک (به علاوه شهداى کوفه مانند حضرت مسلم (ع) هانى، قیس بن مسهر و دو فرزند حضرت مسلم) از هر صنف و قشر اجتماعى حضور داشتند: کشاورز، دامدار، تاجر، بازارى خرده پا، کارگر، استاد کجاوه و تعمیر گر آن، نظامى، آموزگار، برده و آزاد، حضور داشتند گوئى هر قشرى از جامعه نماینده خود را انتخاب و به آن مجمع اعزام کرده است.
و همین‏طور از نظر سنّى و جنسى: دختر شیرخوار، دخترکوچک، دختر دم‏بخت، دخترنامزد، زن، مادر، مادربزرگ، خاله، عمه، و زن‏بیوه. پسر شیرخوار، نوجوان، جوان، پسرنامزد[8]، مرد میان سال وپیرمرد[9].
و نیز: کسى که مسلمان زاده است، کسى که از بدریّون بوده و معلوم است که بت‏پرست مسلمان شده، بوده است، مسیحى تازه مسلمان شده، وابسته امویان که اینک حسین‏گرا شده و نیز افسرى از افسران دشمن که سمبل توبه کاران گشته و به حسین(ع) پیوسته است.
مدافعان: سرباز شیرخوار، سرباز نوجوان، سرباز جوان، سرباز میان سال، افسر نظامى نسبتا حرفه‏اى، سرباز پیر، نظامى بازنشسته دوباره به میدان برگشته.
: عابد دانشمند، دانشمند عابد، مجاهد سابقه دار، قارى قرآن، صحابه پیامبر(ص) تابعى معروف، فرد مردّد که به تردیدش غالب آمده است، گنه کار توبه کارى که هم گناهش سخت بزرگ بوده و هم توبه‏اش بس بزرگتر و ...
شهیدانش: از على اصغر شش ماهه تا پیرمرد (حدود) 90ساله بدرى که در میان‏شان زن شهید نیز حضور دارد.
بالاخره سمبل هایش: سمبل رهبرى، سمبل دین، سمبل دانش، سمبل عزت، سمبل تعصب نسبت به حق، سمبل شرف خاندان، سمبل بى خانمان، سمبل بى خاندانى که در شرف دینى و مروت به اوج اعلا رسیده است، سمبل عطوفت و دلسوزى، سمبل بردگى به سوى آزادگى، سمبل آزادى خواهى انسانى و ...
جامعه‏اى که افراد و اعضاى آن غربال شده و از صافى‏ها گذشته‏اند، حتى هاشمیان حاضر در آن گزینش شده‏اند. معیار گزینش چگونگى تکوّن شخصیتى و نوع اندیشه بود که مبادا فردى ناهمگون به عضویت این جامعه سمبل، در آید.
گویند از عبداللّه ابن جعفر اَبر سخاوتمند عرب پرسیدند: بخشى از خانواده و فرزندانت به کربلا رفتند خودت نرفتى (؟). گفت: آن72نفر کسانى بودند که نام‏شان در لوح محفوظ تعیین شده بود نام ما سزاوارى قرار گرفتن در آن لیست را نداشت. ابن عباس نیز در پاسخ این سؤال گفته است: اسامى آنان را پیشتر مى‏دانستیم و براى ما روشن بود که راهى به آن دایره نداریم.
امام(ع)در مکه - صحراى عرفات - سخنرانى مى‏کند: من کان باذلا مهجته فینا فلیرحل معنا فإنّى راحل غدا ان شاء اللّه: هر کس در راه مکتب ما از جان بگذرد با ما بیاید که من فردا (به سوى عراق) حرکت خواهم کرد، ان شاء اللّه .
این نداى دعوت به شهادت و فراخوانى به مرگ هدف دار است چه کسى به این ندا پاسخ مثبت مى‏دهد غیر از نخبه گانى که بلنداى شخصیت‏شان در اوج اعلاى انسانیت است. دعوت این چنینى در فراخوان‏هاى رسول خدا (ص) و على (ع) نیز نبود بل آن قسمت از آیات قرآن و کلام خدا که به جنگ و جهاد مربوط است با وعده‏هاى پیروزى ظاهرى نیز قرین است. نداى حسین(ع) در دشت عرفات یک آواى منحصر به فرد و استثنائى بود با محتواى استثنائى .

پس از حرکت از عرفات برخى از اعضاى این جامعه کوچک جاى‏شان خالى بود که آن‏ها را در بین راه دانه به دانه پیدا کرد و هر کدام را در این تابلوى زیباى هستى در جاى خود بگذاشت زهیر بن قین از این هاست. برخى دیگر نیز مقدر بود با صد مشکل از خلال دیده‏بانان اموى از دروازه کوفه برون آمده و از بى راهه‏ها خود را به جامعه حسین(ع) برسانند تنها در صبح عاشورا بود که خورشید بر این جامعه تابید و آن را از هر حیث کامل یافت. یکى از علل مهلت خواهى یک شبى، نیز همین بوده است.
هر چه در متون مربوط دقت کردم به «تعادل و تراجیح» پرداختم، دلیلى بر این نیافتم که فردى یا افرادى ابتدا به جامعه ویژه حسینى به پیوندد و سپس از آن جدا شده و روى گردان شود.
افسانه است که مى‏شنویم: مردم زیادى در اطراف امام جمع شده بودند چون دیدند خبرى از مال و منال دنیوى نیست پراکنده شدند. افسانه‏اى که متأسفانه سیماى روایت نیز به خود گرفته است. افسانه تراین که: در شب عاشورا بعد از سخنرانى امام عده زیادى با استفاده از تاریکى شب راه خود را گرفتند و رفتند. در حالى که جمله‏اى از آن سخنرانى «انّى لااعلم اصحابا اوفى ولا خیرا من اصحابى»: من با وفاتر و نیک نهادتر از یاران خودم، یارانى را سراغ ندارم.
این سخن حجة اللّه است نه کلام یک سخنور یا پیام یک سیاسى حرفه‏اى، او همه آن اصحاب و یاران را تأیید کرده است و کلامش مطابق واقع و صادق با مصداق، است و امکان عدم تصادق در آن نیست، اگر یک نفر از آن جمع جد امى شد تصادق بیان حجةاللّه مخدوش مى‏گشت.
جامعه کربلا زیبا، سالم، بى آفت، بى نقص و مصداق کامل «هنجار در افق اعلاى آن بود» که از لحظه خروج از مدینه براى سالم بودن آن سعى بلیغ شده بود.
حسین(ع) چنگال‏هاى روزگار و دست و پاى تاریخ را بست تا براى اولین بار از نفوذ دادن فرد یا افراد، معیوب به جامعه او، ناتوان گردد.
جامعه‏اى که عامل پیوند درون جامعه‏اى‏اش عقل و خرد، علم و دانش، دین و ایمان و انسانیت به اتم معنى آن، است.
حسین(ع) یک نمونه کامل و بارز و کاملا و مشخص، از یک جامعه ایده‏آل اسلامى‏را در سرزمینى به نام «کربلا» به نمایش گذاشت تا تاریخ سیاه بشرى براى چند روز هم شده یک «جامعه انسانى به معناى اتم» را مشاهده کند و مزه آن را ذائقه‏اش احساس کند.
این همه گزینش و انتخاب و صافى پشت سر صافى گذاشتن و نامحرمان را کنار زدن، کاملا با روال و روندى که پیامبر(ص) و على (ع) و نیز امام حسن(ع) در پیش گرفته بودند، فرق داشت و نشان مى‏داد که حسین(ع) در صدد چیز دیگر است، درصدد ساختن یک «جامعه سمبل» که عین وجود آن جامعه، «پیام» باشد پیامى که عوامل تاریخ و شرایط جامعه آن روز، در کنترل آن عاجز و در مسیر آن به زانو در آمده و خُرد شوند. او مأمور بود با تاریخ کُشتى بگیرد، به دست لشکر اموى به زمین افتد امّا تاریخ را برزمین بکوبد.
هرگز شنیده نشد از آن همه مردمِ بنى هاشم کسى را مستقیما به همراهى دعوت کند یا از مردم مدینه و یا مکّه، امّا در وسط راه مانند مادرى که علاقه به همراهى طفلش دارد و مانند گوهرشناسى که گوهرش را در پهنه کویر یافته باشد، به همراه شدن زهیر بن قین احرار مى‏ورزد.
کاروان‏ها - در سرتاسر امپراطورى - به دیه‏ها و شهرها مى‏گذشتند:
- حسین کشته شد.
- کجا؟
- در کربلا.
- کربلا کجاست؟ تاکنون چنین نامى نشنیده بودیم. چرا در مدینه نه؟! چرا در مکه نه؟! در کوفه و دمشق نه؟! کربلا کجاست؟ کى کشته شد؟
در دهم محرم، عاشورا.
- در محرم؟! ماه حرام؟! ماهى که آدم کشى به حق، نیز در آن حرام است -؟!
- قوم و قبیله‏اش با او نبودند؟
- نه، عده‏اى از هر قبیله و عشیره‏اى با او بودند جمعا 72نفر.
نام نو، مکان نو، زمان شگفت، یاران استثنائى، همه استثنائى، همه شگفت، همه نو پدید، همگى چاشنى و چاشنى دار براى پیام رسانى پیام حسین(ع) همه کاروان‏ها و کاروان‏سراها، زبان‏ها و دهان‏ها، بازارها، مسجدها و محفل‏ها به ابزار تبلیغ حسین(ع) تبدیل شدند. حسینى که در سرتاسر ممالک اسلامى (حتى در مدینه جدش) یک منبر - و بقول امروزى‏ها یک تریبون - نداشت اینک همه کس و همه چیز وسیله تبلیغ و اطلاع رسانى او و مکتب و جامعه کمّا کوچک و کیفا بزرگ او، شده‏اند.
اولین اثر این تبلیغ ضربه‏اى بود که بر پیکر منطق‏هاى تک بعدى بزرگان، وارد شد: منطق عبداللّه بن عمر منطق فقاهت و عبادت بدون سیاست، منطق عبداللّه ابن عباس منطق آموزش عالى فارغ از سیاست، منطق عبدالرحمن بن ابوبکر منطق رفاه و گریز از دردسر، منطق عبداللّه بن زبیر منطق سیاست ماکیا ولى. که همگى منطق حج و عمره در زیر پرچم رئیس الحج اموى، نیز بود.
در سال 60هجرى اینان بودند «بزرگان اسلام» که اگر امویان امکانات مادى را از حسین(ع) سلب کرده بودند اینان امکانات معنوى، علمى و تبلیغى را از او سلب کرده بودند، خودشان مرجع و روش‏شان الگو براى مسلمانان شده بود و دکان‏هایى بودند که امامت را تکه تکه کرده و در قفسه‏هاى خود جاى داده بودند، خفقانى که از این جهت ایجاد شده بود دقیقا بیشتر و براى امت نابود کننده‏تر از خفقانى بود که با قدرت سیاسى، نظامى امویان ایجاد مى‏شد.
مردم در هر بلده و دیارى با شنیدن شهادت حسین(ع) با خود مى‏اندیشیدند، چرا مرگ را انتخاب کرد؟ چرا نماند مثل عبداللّه بن عمر سالى یک بار حج کند و یک بار به عمره رود؟- یا مانند او به عبادت بپردازد -؟ یا مانند عبداللّه بن عباس به پرورش شاگردانى چون عکرمه بپردازد و به پرسش‏هاى فقهى عادى مردم پاسخ دهد -؟ چرا و چرا؟-

آن‏گاه خودشان پاسخ خودشان را مى‏دادند: پس معلوم مى‏شود به خاطر دین باید از جان هم گذشت، باید همه شیرینى‏هاى زندگى را فدا کرد.
و نقص اساسى منطق‏هاى فوق براى همگان روشن گشت.
بدین سان تأسیس حکومت اسلامى در جامعه‏اى که اصول اندیشه‏اش غیر اسلامى و مصداق کامل «تعرب بعد الهجره» شده بود، نه ممکن بود و نه منتج، حسین(ع) در صدد اصلاح بود و پیام و بس. حسین(ع) جامعه‏اى ساخت و به نمایش گذاشت. اى شخص جامعه شناس هل ترى من فطور: آیا خلائى، کمبودى در آن مى‏بینى؟ کاستى‏اى و یا زیادى‏اى در آن است؟ ثُمّ ارجع البصر: از نو نگاه کن با دقت کرّتین: با دید مکرر، چشم مکرر ینقلب الیک البصر خاسئا و هو حسیر: باز مى‏گردد بررسى نقادانه‏ات به سوى خودت خسته و وامانده.
ارتش اموى
در آن بخش از دشت کربلا آن سوى تپه‏هاى کوچک نینوا لشکرى هست که دستکم از سى هزار نفر و دست بیش از 90هزار نفر تشکیل شده است[10]. از دیدگاه یک جامعه شناس یک اردو فاقد «شخصیت اجتماعى» است و نمى‏توان نام «جامعه» بر آن نهاد.
این ویژگى هر ارتش است که از جامعه خارج شده و در دشت اردو زده باشد. زیرا چنین اردوئى تنها داراى بعد نظامى است که از جامعه خارج شده و اردو مى‏زند.
و همین طور است یک کاروان تجارى و نیز یک اردوى (مثلا) کوهنوردى یا اردوى دانش‏آموزى و ...
به ویژه در عصر تخصص که مسئله «تقسیم کار» و اصل «تخصص گرائى» به تقسیم ابعاد انسانى فرد، نیز سرایت کرده است. تقسیم کار به جراحى وجود فرد نیز رسیده است هویت‏ها تک بعدى مى‏شوند. این جاست که خیلى از اندیشمندان جامعه و اجتماع چیزى به نام پست مدرنیسم و یا «پایان تاریخ» را مطرح مى‏کنند که اگر حادثه‏اى، اتفاق عظیمى یا معجزه‏اى رخ ندهد، مدرنیته انسانیت انسان را خواهد بلعید، افراد به ابزار محض تبدیل شده و در دست جامعه، این غول بى‏رحم خواهد بود.
اگر مارکسیسم نتوانست مردمان جهان را براساس نسخه‏اى که براى «اصالت جامعه» نوشته بود، به آن برساند اینک لیبرالیسم سرمایه دارى دقیقا به تحقق آن نزدیک مى‏شود. امحاء فردیت فرد، برانداختن بنیان «خانواده»، از بین برداشتن چیزى به نام «اخلاق همه بعدى انسان»، الغاى حقوق جامعه و محدود کردن آن فقط به «حقوق اقتصادى» وظیفه‏اى بود که به عهده دیکتاتورى پرولترى گذاشته مى‏شد. اکنون همه این وظایف را کاپیتال لیبرالیسم به انجام مى‏رساند و با درصد نزدیک به صد در صد، محقق کرده است.
این‏جاست ارزش و اهمیت سفارشات نظرى و اقدامات عملى پیامبر (ص) در عین تخصص گرائى به پرهیز از جراحى شخصیت انسان‏ها، مشخص مى‏شود که پرداختن به آن خود نیازمند مجلد و مجلدات است نه درخور یک مقاله: تنها به یک نکته کوچک اشاره مى‏کنم: پیامبراسلام(ص) حدود هشتاد غزوه و سریه به راه انداخت اما در روز وفاتش حتى یک فرد نظامى حرفه‏اى تک بعدى شده که شخصیتش دچار جراحى باشد در مدینه وجود نداشت.
پس از رحلت ایشان به ویژه پس از حذف «حى على خیرالعمل» از اذان براى تقویت روح نظامى‏گرى و کاستن از ارزش نماز به نفع جهاد، به تدریج گروه‏هایى به سمت نظامى‏گرى محض و بریده از ابعاد دیگر، روى نهادند.
جهاد، جهاد است و نماز نماز، کاستن از یکى و افزودن بر دیگرى به مثابه کاستن از یک بعد انسان و افزودن به بعد دیگر اوست.
آن چه در مورد لشکر اموى مورد نظر است آن ویژگى نیست که در هر ارتش و لشکر کم و بیش هست و اصل آن یک واقعیت اجتناب‏ناپذیر است بل مراد این است که لشکر اموى از هر هویت مشخص، عارى بود. یعنى در مقایسه با هر ارتش و لشکر، بى هویتى آن ثابت است: در مقایسه با ارتش‏هاى کلاسیک امروزى که جراحى شده‏ترین‏شان ارتش آمریکاست، در مقایسه با ارتش‏هاى سلطنتى سنتى گذشته، در مقایسه با لشکرهاى صددرصد عشیره‏اى، یا با آن که غیر از قتل و غارت ممرّ زندگى نداشتند، حتى در مقایسه با سایر لشکرهاى اموى که در میدان‏هاى دیگر نبردها بودند.
لشکر کربلا با قالب و هویت هیچکدام از مصداق‏هاى فوق مطابقت نمى‏کند. اما بى هویتى نیز یک نوعى هویت است بنابراین از این دیدگاه مى‏شود روى این هویت به بررسى پرداخت:

شناسائى ماهیت لشکر اموى وقتى ممکن است که ویژگى‏هاى اجتماعى شهر کوفه بررسى شود زیرا خیزشگاه این لشکر کوفه است و ویژگى‏هاى کوفه عبارت است از:
1- کوفه «پایتخت مفتوحه» است: کوفه مرکز حکومت على بود که اینک حدود 20سال است امویان آن را فتح کرده و امیرى بر آن گماشته‏اند، شهرى که سمت «پایتختى» خود را باخته، فرعى از فروعات دمشق گشته است.
در جنگ صفین یکى از انگیزه‏هاى مهم و مؤثر در انگیزش کوفیان براى جنگ «داعیه مرکزیت» بود، حس مرکزیت خواهى (که دمشق باید پیرو و فرمانبردار کوفه باشد) در نظر آنان یک حق مسلّم‏شان بود. اینک قضیه بر عکس شده کوفه روشنفکر و مدعى دانش، پیرو و تبعى دمشقِ سنتى اشرافى شده و مصداق «جامعه سمت باخته» گشته است.
2- اصل موقت: آتش بس در صفین و ختم مسئله با حکمیت آن چنانى، حکومت على (ع) را زمین گیر و نیروى معاویه را فعال کرد هر روز بخش، شهر، یا ناحیه‏اى به تصرف نیروهاى معاویه در مى‏آمد و امیرى بر آن گماشته مى‏شد. امیر جدید نیز اقتضاهاى حاکمیت جدید را در حوزه حاکمیت خود، به اجرا مى‏گذاشت روساى قبیله‏ها حتى «بزرگ خاندان»ها تعویض مى‏شدند.
این تحولات لزوما و الزاما (على رغم حاکمان اموى) با تأنّى و تدریج عملى مى‏شد زیرا در یک جامعه قبایلى، این گونه تغییرها درست مصداق «ذلیل شدن عزیزها و عزیز شدن ذلیل‏ها» بود. حدود ده سال از خلافت معاویه براى جا انداختن این تحولات، مصروف گشت سرانجام او در این کار بزرگ موفق گشت، بزرگترین عامل موفقیت او اصل «تعرب بعدالهجرة» یعنى تمسک و بهره بردارى از «ارتجاع به عقب» و احیاى فرهنگ جاهلى قبل از اسلام بود که سمبل بارز آن تبدیل خلافت به سلطنت بود.
این روند از جانب دیگر یک بلاتکلیفى سنگینى را از دوش امت بر مى‏داشت، امت از روز رحلت پیامبرش دچار یک بلا تکلیفى شده بود. بیعت سقیفه با تعیین ابوبکر به خلافت، از یک جهت به پرسش سخت نگران کننده‏اى پاسخ داد «چه کسى پس از پیامبر بر ما حاکم خواهد بود؟» زیرا در زمان حیات پیامبر(ص) به خوبى روشن بود که گروهى از مهاجرین سابق و نیز اشرافى که در فتح مکه مسلمان شده و اکنون ساکن مدینه گشته‏اند زیر بار حکومت «وصى پیامبر» نخواهند رفت.
اما بیعت سقیفه یک بلاتکلیفى بزرگترى را به همراه آورد: «ماهیت نظام ادارى اجتماعى و حکومتى ما چیست؟» آیا همیشه سرنوشت امت با یک بیعتى شبیه بیعت ابوبکر تعیین خواهد شد؟ مشروعیت بیعت سقیفه با شعار «بیعت اصحاب پیامبر، گزاف نمى‏شود» توجیه مى‏گشت. اما بیش از دو سال از حادثه سقیفه نگذشته بود که اصحاب در شهرهاى تازه فتح شده، پراکنده شدند. در اوایل خلافت عمر تعداد اصحاب نخبه که در مدینه حضور داشتند از نخبگان اصحاب که در شهرهائى مانند کوفه، بصره و شام بودند، بیشتر نبود.
خطر جدیدى پیش آمده بود: اگر به وقت مرگ یک خلیفه بزرگان اصحاب که در کوفه یا بصره یا مصر و یا در شام بودند و فورا با کسى براى خلافت بیعت مى‏کردند چه غائله بزرگى پیش مى‏آمد!
عمر سهمگینى این خطر را کاملا حس مى‏کرد، براى پیش‏گیرى از آن به دو اقدام متهورانه دست زد:
الف: اعلام کرد «بیعت ابى بکر کانت فلتةً وقى اللّه شره من اعادها فاقتلوه»: بیعت ابوبکر یک حادثه خود خاسته و بدون اندیشه عقلانى بود هر کس براى بار دوم به چنین بیعتى اقدام کند او را بکشید.
او این شعار را طورى تنظیم کرده بود که هم اساس چنین بیعت را محکوم و مردود کند و هم به مشروعیت خلافت ابوبکر خدشه وارد نشود که با جمله «وقى اللّه شرّه» این بارِ مشروعیت را از «اراده و خواست خدا» مى‏گیرد. اما وجود همین نکته در شعار عمر در نظر برخى از سیاستمداران زیرک، بذر یک اندیشه زیرکانه در سلب مسؤلیت از اقدامات خودشان، گشت. عایشه اشتباه بزرگ خود در ایجاد جنگ جمل، را با تمسک به جبر الهى، توجیه مى‏کرد (بعدا اشاره‏اى به آن خواهد شد) و سرانجام این پدیده فکرى به «جبر اموى» منجر گشت و به عنوان تنها ابزار توجیه حاکمیت فرزندان امیه به کار گرفته شد. عباسیان پس از منصور نیز از آن بهره مى‏جستند[11].
ب: عمر به عنوان دومین ابزار پیش‏گیرى از خطر مذکور، به ترویج یک حدیث از پیامبر(ص) پرداخت، او که دستور داده بود از نوشتن بل از نقل احادیث پیامبر پرهیز شود زیرا «حسبنا کتاب اللّه» و رواج احادیث موجب سر در گمى در فهم کتاب اللّه مى‏شود، اکنون رواج یک حدیث را سخت دوست دارد: قال رسول اللّه (ص): اذا بویع لخلیفتین فاقتلوا الثّانى منهما: اگر با دو شخص به عنوان خلیفه بیعت شد فرد دوم آن‏ها را بکشید.
بدیهى است مردم مدینه پیش از شهرهاى دیگر از مرگ خلیفه مطلع مى‏شدند و با کسى بیعت مى‏کردند و کاندیداى سایر شهرها موخر و مصداق «دوم» مى‏شد و «واجب القتل» و «مهدور الدّم» مى‏گشت.
اما گذشت زمان نشان داد که اقدامات پیشگیرانه عمر تکلیف امت را روشن نکرد[12]، مردم مدینه و گروهى از بزرگان مصر و کوفه با على (ع) بیعت کردند اما آن چه پیوستن عده‏اى از بصریان را به ارتش جمل در نظر خودشان توجیه مى‏کرد جمله «ما که با على بیعت نکرده‏ایم» بود. گر چه عده زیادى از آنان با نماینده على (عثمان بن حنیف) بیعت کرده بودند و نکث بیعت کردند. و همچنین همه مردم شام با همین جمله خود را دلدارى مى‏دادند.
معاویه تکلیف را روشن کرد. نظام شاهنشاهى رومى را با اصل «تعیین شاه بعدى با عنوان ولى عهد» به یک اصل تردیدناپذیر در امت اسلام تحکیم بخشید.
سقوط کوفه پایتخت على (ع) به دست معاویه و عزیز شدن ذلیل‏ها و ذلیل شدن عزیزها با عطف نظر عمومى بر سیستم حکومت شاهنشاهى که حکومت امویان را دائمى و تزلزل‏ناپذیر مى‏نمود که لابد مانند سلسله‏هاى رومى و ایرانى قرن‏ها عمر خواهد کرد، یک «اصل موقت اجتماعى» را در خود آگاه‏ها و ناخود آگاه‏ها به وجود آورده بود.
بهتر است کمى در مورد «اصل موقت» درنگ کنیم: بر هر جامعه‏اى یک سرى اصول حاکم است که نحوه اندیشه اجتماعى افراد آن جامعه را تعیین مى‏کنند. این اصول جارى و جریان‏شان همیشگى است تا وقتى که در آن جامعه انقلاب مثبت یا منفى رخ دهد و یا تحولات وسیعى پیش آید که گر چه نتوان مجموعه آن‏ها را انقلاب نامید امّا عمق و وسعت‏شان قابل توجه باشد.
از خیزش امواج تحول تا فروکش کردن آن، چند «اصل» پیدایش مى‏یابد که از نظر جامعه شناسى باید آن‏ها را «اصل موقت» نامید. اصل موقت فریبنده است نماد ظاهرى آن حکایت از دوام و مستمر بودن آن دارد. افرادى به حق و یا به ناحق بر پایه اصل موقت به مقام و سمتى مى‏رسند افرادى نیز مقام باخته و سمت باخته مى‏شوند. برخى دیگر به گمان این که اصلى دائمى است پس از مرگ آن اصل، نیز به دنبال تمسک به آن بوده و براى خودشان برپایه همان اصل برنامه ریزى مى‏کنند که به هیچ نتیجه‏اى نمى‏رسند. اینان را (خواه در تحولات مثبت و خواه منفى) باید خرگوشان خوابیده‏اى نامید که پس از گذشت فرصت، فرصت‏طلبى مى‏کنند و به نوائى نخواهند رسید.
کوفه در پایان سال 60و آغاز سال 61هجرى در پیامدهاى اصل موقت مى‏سوخت و هم این اصل مرده را هنوز زنده مى‏پنداشت اصلى که از مرگ آن دستکم 8سال گذشته است.
رؤساى سمت باخته مورد طرد قبیله‏شان بودند، بزرگ خاندان سرافکنده است، بازبان بى زبانى به طور مدام در جاى‏گاه استیضاح قرار دارد: همه چیزت را در راه على باختى، شم سیاسى شما ضعیف بود ریاست را از دست دادى، اگر تو هم به موقع پرچم طرفدارى از بنى امیه را بلند مى‏کردى اکنون خانواده ما ریاستش را از دست نمى‏داد، ...
ماجراى هانى بن عروه نشان داد: گرچه احترام او ظاهرا در قبیله‏اش محفوظ بود امّا این احترام فاقد ماهیت کاربردى بوده است.
به محض سازش عمروبن حجاج (مرد شماره 2قبیله) با ابن زیاد، رهبرى او را پذیرفتند و هنگامى که مأموران اموى هانى را در بازار روى زمین مى‏کشیدند و او قبیله‏اش را به کمک مى‏طلبید افراد قبیله جز نگاه سکوت‏آمیز چیزى به او ندادند، در عوض عده‏اى از آنان زیر پرچم عمروبن حجاج به کربلا رفتند و هم اینان بودند که مأموریت بستن آب را بر خیمه‏گاه حسین(ع) به عهده گرفتند. چرا؟ براى اینکه مى‏خواستند از «اصل موقت» که آن را دائمى مى‏پنداشتند پیروى کنند تا هم قبیله و هم رئیس قبیله (عمر و حجاج) به نوائى برسند، اما دیر شده بود دیگر نظام اموى حاضر نبود مهره‏هاى خود را بر دارد و این تازه رسیده‏ها را در جاى آنان جاى گزین کند. این عنصر پیروى از اصل موقت بزرگترین عامل براى کشانیدن کوفیان به کربلا بود و انگیزه‏هاى دیگر، بس کم اثر و طفیلى‏تر بودند.
3- تمسک به جبر : سومین اصل اجتماعى که عامل حرکت ارتش دستکم سى هزار نفرى به کربلا بود اصل همه گیر «تمسک به جبر» بود که در آن عصر بر اندیشه اجتماعى سلطه داشت. پس از جنگ جمل به امّ المؤمنین عایشه گفتند: چه مادر نکوهیده‏اى هستى که فرزندانت را به جان هم انداختى همدیگر را کشتند؟! او در جواب مى‏گفت: «این تضعون قضاء اللّه و قدره» قضا و قدر خدا را در نظر نمى‏گیرید؟ پیشتر گفته شد چاشنى این تفکر در کلام عمر بود که براى پیشگیرى از تعدد بیعت و تعدد خلیفه مى‏گفت «بیعت ابى بکر کانت فلتةً و قى اللّه شره من اعادها فاقتلوه» در این سخن از اساس بیعت سقیفه انتقاد مى‏شود و بلافاصله براى این که خدشه‏اى به مشروعیت آن وارد نشود جمله «وقى اللّه شره» براى حفظ مشروعیت مى‏آید و در حقیقت اراده جبرى خدا مورد تمسک قرار گرفت.
معاویه این استدلال ام المؤمنین را غنیمت دانست و به ترویج آن پرداخت لیکن این اندیشه در زمان جنگ صفین چندان جاى نیفتاده بود و معاویه براى تمّرد خود غیر از خون خواهى عثمان بهانه‏اى نداشت. اما پس از شهادت على (ع) و انتقال امام حسن (ع) از کوفه به مدینه، عنصرى با عنوان «حکومت را خدا قضا و قدر خدا به ما داده است» در کنار خون خواهى عثمان قرار گرفت بل نقش اصلى را در توجیه، به عهده گرفت و عنصر خون خواهى نقش فرعى را ایفا مى‏کرد و به تدریج از بین مى‏رفت[13]. وقتى که اسراى کربلا را به دربار ابن زیاد بردند، او نام امام سجاد(ع) را پرسید، گفتند: على بن حسین است. گفت: «اَمَا قتل اللّه على بن الحسین بکربلا»: مگر على بن الحسین را خداوند در کربلا نکشت؟ گفتند: آن على اکبر بود این پسر دیگر است.
در اشعارى که یکى از قاتلان متشخص لشکر اموى به نام بحیر بن اوس در همان جنگ کربلا سروده نمونه بارزى بر این اندیشه جبرى همه گیر و عام شمول، خواهد بود.
4- الگوى خرد ورزى: هنگام بحث از عامل اجتماعى اول، یعنى «اصل موقت»، گفته شد در تحولات زمان معاویه به ویژه با سقوط کوفه (پایتخت على (ع) ) به دست معاویه، در همه جا عزیزها ذلیل و ذلیل‏ها عزیز شدند. عزیزان ذلیل شده مورد سرزنش خانواده و فرزندان خود گشته و در جامعه نیز سر افکنده بودند که: فاقد شمّ سیاسى و داراى ضعف مدیریت بوده‏اند ریاست و قدرت خود را فداى حبّ على کرده‏اند. شعار «داهى آن نیست که ریاست و اقتصادش را از دست داد، داهى آن است که ریاست و اقتصاد را از دست دیگرى گرفت»، باور عمومى شده بود.
ادبیات اجتماعى آن روز به ویژه در ابعاد سیاسى اجتماعى، به محور «دهاء» مى‏چرخید. «داهى» عنوان روشنفکرانه‏اى بود که در کنار اصل «تمسک به جبر» و همراه عنصرى از «هدف وسیله را توجیه مى‏کند»، معیار «خرد ورزى» محسوب مى‏گشت. پیروزى جبهه اموى در سایه حیله‏هاى عمروعاص او را مصداق اتمّ «داهى» کرده بود. اگر مى‏خواستند کسى را در حد بالائى از زیرکى توصیف نمایند مى‏گفتند: «ادهى من العمرو»: زیرک‏تر از عمرو است. عمروعاص الگوى خردورزى شده بود[14].
پیش از آن دوران، داهى کسى بود که زیرکى و هوشمندى او در بستر اسلام باشد، اندیشه و نقشه زیرکانه در جهت غیر دینى «شیطنت» نامیده مى‏شد، اینک کردار اهریمینى اصل اول زندگى محسوب مى‏گشت.
لفظ «داهى» درست مانند لفظ «زیرک» فارسى، سیال و - دستکم لغزان - است و در هر شرایط ویژه اجتماعى، ارزش و کاربرد مخصوصى را به خود مى‏گیرد. گر چه این لفظ «زیر» تداعى کننده «شیطنت زیر زیرکى» است.
در سال 61هجرى این شیطنت، دها نامیده مى‏شد و «دهاء دینى» را «ساده لوحى» و مساوى با «فقدان شمّ سیاسى» مى‏دانستند.
خبر نزدیک شدن امام حسین(ع) به عراق ذهن‏ها را به درگیرى طولانى جبهه على (ع) و معاویه و جریان امام حسن (ع) و معاویه، معطوف کرد، افرادى که در آن دو دوره به اصطلاح از قافله عقب مانده بودند و از «دهاء عمروعاص»ى محروم شده بودند، در این فرصت به فکر جبران مافات افتادند.
عدّه‏اى نیز به جنبش افتادند که ریاست از دست رفته پدر را با مهر و امضاى اموى، براى خودشان باز پس بگیرند.
(دستگاه‏هاى تبلیغى مدرن امروزى جهان استکبار، نیز درست در صدد ایجاد همین روحیه اجتماعى در جامعه اسلامى ما است که از طرفى شعار نفى «ایدئولوژى» را به نسل دوم انقلاب القاء مى‏کند و از طرف دیگر ایدئولوژى «زیرک آن نیست که به جبهه رفت و کشته شد، زیرک آن است که ماند و سرمایه اندوخت» را در ذهن ما جاى مى‏دهد).
ابن خلدون مى‏گوید: حسین که فاقد پشتوانه عصبیّت مردمى بود نمى‏بایست قیام مى‏کرد.

او گمان مى‏کند که در محاسبات امام (ع) اشکال بوده است و امام توجه نکرده که تأسیس مجدد حکومت محمدى(ص) فاقد شرایط اجتماعى لازم است و در نتیجه دست به اقدامى زد که شکست خورد.
ابن خلدون نمى‏تواند بفهمد که: تأسیس حکومت یکى از دو وظیفه است[15] که توسط على و امام حسن(علیهما) براى آن اقدام شد و به علل اجتماعى اى که از روز وفات پیامبر(ص) تا سال 39هجرى فراهم آمده بود، به نتیجه مطلوب نرسید. اکنون حسین(ع) براى وظیفه دوم اقدام کرده است که: آرى با شهادت هم مى‏شود کارى کرد . باید «سرافکندگى» و «سربلندى» از نو معنى شود. باید «شیطنت» و «دهاء» مجددا در جایگاه خود قرار بگیرند، لازم است «جبر اموى» از ذهن جامعه زدوده شود، معیارها و الگوهاى اجتماعى اصیل، از نو احیاء شوند.
باید حسین(ع) همه چیز را فداى دین کند تا معلوم شود که از دست دادن ریاست در راه حب على(ع) نه عدم دهاء است و نه سرافکندگى و نه ساده لوحى.
جبر گرائى و الگو دانستن «شیطنت عمروعاص»ى جامعه آن روز به «امام کشى» منجر شد و جامعه بهاى سنگین این انحراف فکرى را پرداخت. این انحراف فکرى طورى سرعت گرفته بود که خشک و تر را مى‏سوزانید، ناگاه جامعه به خود آمد که چه کرده است!؟ و سرود:
اَتَرجوا اُمة قتلت حسین
شفاعة جدّه یوم الحساب
اکنون آن چه پیشتر دهاء نامیده مى‏شد، «حماقت» نامیده مى‏شود. شعر مذکور ورد زبان‏ها شده و حتى فرزندان قاتلان کربلا در درون خانه و پیش روى پدرشان آن را مى‏خوانند. این بار سبقت جویان دهاء عمروعاص ى سرافکنده‏اند. این بار سرافکنده کسى است که به کربلا رفته است. عنوان «کربلا رفته» منفورترین عنوان بود تا چه رسد به عنوان «قاتل الحسین» یا «قاتل کربلا» چیزى که جبر اموى نه تنها از توجیه آن عاجز بود بل خود این جبر مصداق «حماقت» و «شقاوت» شده بود و هرگز زنده نشد. اگر بعدها در مقابل تفویض معتزله و «امر بین الامرین» شیعه جبر اشعرى را مشاهده مى‏کنیم، جبرى است همراه با کیفر و مجازات نه مانند جبر اموى که انسان را از مجازات معاف بدارد. و با صرف نظر از برخى نظریه‏ها که صرفا در مقام نظر ابراز مى‏شود، امروز همه مسلمانان در عمل بر اساس امربین الامرین» زندگى مى‏کنند.
اصول اجتماعى دگرگون و جامعه امت زیرورو، مى‏شود:
حادثه استثنائى کربلا اصول اندیشه اجتماعى را دگرگون کرد و امت از این جهت زیرورو شد و این تحول آثار خود را گسترانید. اولین بار جوانه این بذر در خود کربلا با «توبه حرّ» این فرمانده روشنفکر که درست براساس اصول چهارگانه مذکور به کربلا آمده بود، خودنمائى کرد که این حادثه (بس بزرگ و داراى کاربرد عظیم اجتماعى) خود نیازمند بررسى مشروح از نظر کاربرد اجتماعى در آن روز، و نیز در تاریخ، مى‏باشد.
اساسا باید تحولات اجتماعى‏اى را که واقعه کربلا پدید آورد ابتدا در واژه «پشیمانى» پى گیرى کرد که سرانجام به پشیمانى امت، منجر گشت و مقدمات این پشیمانى را باید در سه مرحله جستجو کرد:
1- توبه حرّ و پسرش: که در بالا به آن اشاره رفت.
2- پشیمان شدگانى که در همان کربلا پشیمان شدند لیکن به یارى امام نیز نرفتند: اینان دو گروه بودند:
الف: عده‏اى با مشاهده جامعه کوچک و زیباى امام که از اعضاى دانشمند، عابد، قارى قرآن، جوانان پاک و ... تشکیل شده بود و نیز با مشاهده اقدام شگفت و جوانمردانه حرّ تصمیم گرفتند که از اقدام عملى در جنگ، خوددارى کنند. در عین حضورشان در لشکر اموى، بدون اعتراض، تا پایان جنگ به نوعى به سر بردند.
ب: عده‏اى دیگر وقتى پشیمان شدند که دیر شده بود زیرا دست‏شان به خون حسینیان آلوده گشته بود. به نمونه‏اى از این قبیل توجه فرمائید:
ظاهرا از اولین کسانى که از یاران امام به میدان نبرد آمده و مبارز طلبید، بریر بن خضیر، از مردان معروف، عابد، عالم، فرهیخته و اسلام‏شناس، بود. او پس از جنگ تن به تن در وسط میدان که چند نفر را به زمین انداخت، به گروه‏هاى لشکر اموى حمله برد، زخم‏هاى متعدد برداشت، سرانجام شخصى به نام بحیر بن اوس او را شهید کرد و با افتخار اشعار زیر را سرود، پیش از اشعار او توضیح این نکته را لازم مى‏دانم:
در عصر جاهلى عرب آن چه براى جنگجویان، فرمانده هان و رئیسان، مهم بود، «داورى محافل زنانه در مورد آنان» بود. درست مانند مطبوعات امروز. آنان سخت نگران گزارشات و تحلیل‏هائى بودند که در محافل زن‏ها در موردشان تحلیل مى‏شد. بر این اساس گاهى رجزهاى نظامى، شعارهاى سیاسى و پیام‏هاى اجتماعى‏شان را رسما خطاب به «زن» که هرگز یک زن مشخص مورد نظرشان نبود. مى‏گفتند: در دوران اسلامى نیز نمونه هائى از این نوع خطاب‏ها دیده مى‏شد. اشعار بحیر نیز چنین شروع شده است:
سلى تُخبرى عنّى و انت ذمیمة بپرس (اى زن) اگر بپرسى گزارش داده مى‏شوى از من و تو ناگوار هستى.
غداة حسین و الرّماح شوارع در آن چاشتگاه حسینى، در حالى که نیزه‏ها کشیده شده بود.

الم آت اقصى ما کرهت و لم یحل آیا به کارى اقدام نکردم که در نظرم سخت ناپسند و ناروا بود..؟
غداة الوغى و الرّوع، ما انا صانع در چاشتگاه جنگ و درگیرى، آن چه که انجام دادم.

معى مزنّى لم تخنه کعوبه شمشیر مزنى من با من بود و خیانتم نکرد،
و البیض مشحوذ الغرارین قاطع شمشیر براق با لبه‏هاى تیز و برنده‏اش.
فجردته فى عصبة لیس دینهم بر کشیدم آن را براى کشتن گروهى که نبود:
کدینى و انّى بعد ذلک لقانع دین‏شان با دین من همگون و من به ایمان خودم قانع هستم.

و قد صبروا الطّعن و الضرب حُسّرا گروهى که بس مقاوم بودند در قبال طعن و ضرب و از «خود جنگى» استفاده نمى‏کردند.
و قد جالدوا لو انّ ذالک نافع و سخت دل آورى مى‏کردند اگر دل آورى‏شان سودى مى‏داد.

فابلغ عبیداللّه اذ ما لقیته به عبیداللّه پیام بده آن‏گاه که به او مى‏رسى.
بانّى مطیع للخلیفة سامع که من مطیع خلیفه (یزید) ام و فرمان بردار او.
قتلت بریرا ثم جلت لهمّة بکشتم بریر را سپس با همت تمام جولان دادم
غداة الوغى لمّا دعى من یقارع در چاشتگاه جنگ وقتى که او مبارز مى‏طلبید.
توضیح:
1- با این که نقش اجتماعى ناگوار دارى - زیرا که همگان از گزارشات و تحلیل‏هاى تو دل نگران هستند.
2- شمشیرم خیانت نکرد - یعنى آن طورى که خواسته من بود به هدف بر خورد و برید.
3- مزن: محلى که شمشیرها و شمشیر سازان آن جا، معروف بودند .
4- مرادش از «به کارى که سخت ناپسند و ناروا بود اقدام کردم» اشاره به نابرابرى دو جبهه و ناعادلانه بودن آن از نظر حقوق جنگ آن زمان است که مبادا در تحلیل‏هاى محافل موجب نکوهش بحیر و هم‏رزمانش باشد. مقصودش این نیست که کشتن حسین (ع) ناپسند و ناروا است.
5- اعلام مى‏کند که در دین حسین(ع) نیست و در دین یزید است.
اشعار بحیر به سرعت در اردوى اموى پیچیده ضباطین آن را ضبط کردند، پسر عمویش پیش او آمد به او گفت: و اى بر تو شخصى مانند بریر را مى‏کشى و مفتخرانه شعر مى‏سرائى!؟ در قیامت چه پاسخى دارى!؟
بدیهى است که همین پسر عمو خود از همان پشیمان‏ها بوده که از جنگ خوددارى مى‏کرده است کسى که نسبت به قتل بریر این نظر را داشته باشد معلو
>

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:مقاله ,علمی,فرهنگی,اجتماعی,آموزشی,جامعه شناسی ,

] [ 13:35 ] [ علی ]

[ ]